انگار جناب سعدی هم سر و گوشش میجنبیده، گاهی با دوستاش میرفتن بیرون و یواشکی طرفشو دید میزده. خود سعدی میگه:
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگویند (یعنی ندانند) رقیبان که تو منظور منی
احتمالا دست جمعی با هم کلاسی های مکتبخونشون رفته بودن قهوه خونه، طرفم
جلوش نشسته بوده که هی چپ و راست و نگاه میکرده. بعدشم از دختره خواستگاری
کرده، دختره با کیفی، جزوه ای چیزی زده تو سرش که گفته:
چون دلآرام میزند شمشیر، سر ببازیم و رخ مگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار زر فشانند، و ما سر افشانیم
بعد دوستاش اومدن نصیحتش کردن گفتن بابا این دختره به دردت نمیخوره و ازین حرفا که سعدی گفته:
دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد؟
میباید این نصیحت کردن به دل سِتانان
در نهایت یکی رو واسطه میکنه که بره و با دختره حرف بزنه ولی دختره میگه
شوهر من باید سمند داشته باشه (اشتباه نگیرد سمند یه نوع اسب بوده) و خونه
دوبلکس با طویله اختصاصی و حوض سرپوشیده و ...
خلاصه از اونجایی که از شعر و هنر پول در نمیاد سعدی شکست عشقی خورده و
معتاد شده افتاده گوشه زندان، ولی هنوزم عاشق طرف بوده و تو زندان این شعرو
میگه:
باور مکن که من، دست از دامنت بدارم
زنجیر نگسلاند پیوند مهربانان
دختره هم با یه پسری که باباش نمایشگاه اسب و الاغ فروشی داشته ازدواج
میکنه. الانم ۳تا بچه دارن... اینجوری قصه سعدی هم خیلی غم انگیز تموم
میشه...
منبع: با تغییرات، از سایت برترین ها